Saturday, September 8, 2007

ماجراهای من و سهیل اشراقی - 2 : سهیل خان به بهشت می رود

بله....سهیل اشراقی به بهشت می رود. نه بابا، اون بهشت نه که، اون یکی بهشت! از اون لحاظ. کدوم بهشت؟ الان براتون می گم. این موسیو سهیل ما یه چند روزی از شرکت مرخصی گرفت و (مجردی) رفت مسافرت. به کجا؟ ترکیه! و وقتی برگشت با آب و تاب تعریف می کرد که :" نمی دونی، ازمیر عالیه، ته بهشته...آی که چه آب و هوایی، وای که چه غذاهایی... اصلا" نمی دونی که من می خوام برم حوزه علمیه قم کنترات ببندم طلبه ها رو ببرم اونجا بهشت رو بشونشون بدم که از این به بعد بتونن مردم رو خوب راهنمایی و هدایت کنن که بهشت چه جور جاییه" و خلاصه از این جور تعریفها. از اونجایی که نویسنده به خوبی دوستش رو می شناسه از همون اول که سهیل شروع به تعریف از شهر ازمیر کرد متوجه شد که طرف منظورش چیه. خلاصه...بعد از تعاریف عمومی، نویسنده آقا سهیل رو به اتاق خودش دعوت کرد و ازش خواست که دقیقتر توضیح بده که منظورش چی بوده. سهیل در پاسخ گفت که :" بابا نویسنده جون من که نمی تونم همه چی رو عمومی تعریف کنم! نمی دونی ازمیر چه دخترایی داشت، قد بلند، خوش هیکل، اصلا" عین دخترای روس!" نویسنده پرسید:"خوب مرد حسابی، اگه اینجوریه پس خود روسیه هم بهشته دیگه" سهیل گفت:"نه! آخه دخترهای روس که زبون منو نمی فهمن" آقای نویسنده نتیجه می گیره که از نظر سهیل هر کشوری که دخترای خوشگل داره و دختراش فارسی یا ترکی بلدن بهشت روی زمینه. به عبارت دیگه به ازای هر زبون خارجی که سهیل یاد بگیره یه بهشت به بهشتهای روی زمین اضافه می شه.

احتمالا" ادامه دارد

Friday, September 7, 2007

ماجراهای من و سهیل اشراقی-1

آقای نویسنده این داستان به مدت 30 سال آرزو داشت که نویسنده بشه. یه نویسنده خوب و مشهور. منتها از اونجا که استعدادش در این زمینه با استعداد خرمگس در پیانو زدن برابری می کند، هیچ چیزی برای نوشتن نداشت (در حدی که زمانی که یکی از دوستان از ایشان خواست که انشایی با موضوع گوسفند بنویسد تنها چیزی که نوشت یک کلمه بود: بع). تا این که یک شب در حالی که بر حسب تصادف کاملا" خواب بود، فکر و ایدهء جالبی به سرش زد (معمولا" فکر آقای نویسنده دردو حال خوب کار میکنه یکی وقت خوابه و یکی در حال قضای حاجت - یا غذای هاجط -) و اون فکر طلایی این بود که خاطراتش با یکی از همکارانش رو بنویسه و طرف رو به چالش بکشه (به چالش کشیدن: مسخره کردن، ضایع کردن). و بدین ترتیب بود که ماجراهای آقای نویسنده و سهیل اشراقی به رشتهء تحریر در اومد و شما هم وادار به خوندنش شدین. اما کسانی که آقای نویسنده رو می شناسن ممکنه بگن "برو بابا تو که همکاری به این اسم نداری" و آقای نویسنده در پاسخ می گه " بابا جون این اسم مستعاره و یه روز صبح که من با عطسه هام کل محله رو از خواب بیدار کردم (آقای نویسنه عطسه های خوفناکی داره) این اسم همینجوری خودش اومد تو مخم" و بعد از گفتن این جمله است که آقای نویسنده یاد اون بیت الغزل معرفت می افته که "فک کردن اصلا" نمی خواد". و اما بشنوید از خصوصیات این آقا سهیل اشراقی، جونم براتون بگه که این آقا سهیل مردی است میانسال و نسبتا" دنیا دیده که قرار بوده به همین مناسبت کمی موقر و جا افتاده هم باشه، اما نیست. ایشون حدود 10-15 سالی از آقای نویسنده بزرگتره، البته تو دنیایی که مردها با زنهای 20-30 سای مسنتر از خودشون (از روی عشق و محبت) ازدواج می کنن، مسلمه که این اختلاف سن 10-15 ساله مانعی در راه دوستی عمیق آقای نویسنده و سهیل اشراقی ایجاد نمی کنه. از دیگر خصوصیات سهیل اشراقی علاقه مفرطش به صدا زدن ملت (همون پیج کردن خودمون) از طریق تلفن سانتراله. به صورتی که وقتی آقای نویسنده در فاصله دومتری ایشونه باز هم برای صدا زدنش از همین روش استفاده می کنه و وقتی آقای نویسنده ازش می پرسه که "مرد حسابی من که اینجام چرا پیجم می کنی؟" درپاسخ می شنده که "اه، ببخشید ندیدمت" و اینجاست که آقای تویسنده با خودش فکر می کنه (آره قبول دارم کم پیش میاد فکر کنه، واقعا" براش سخته) "تو که ادعا می کنی چشمام از نظر قدرت دید با چشمای خلبانهای اسرائیلی برابری می کنه (دقت کنید خلبانهای اسرائیل نه هیچ کجای دیگه) آدم به این گندگیو نمی بینی، بیچاره فلسطینی های مادر مرده که اونایی که میخوان بمبارونشون کنن به اندازهء تو می بینن چی می کشن؟". حالا این رو هم داشته باشید که سهیل خوان منظورش از پیج کردن عمومی آقای نویسنده در شرکتی که 50-60 نفر کارمند داره این بوده که بگه "نویسنده جون یه مقدار از اون سالادت بده می خوام یا ناهارم بتخم". آقای نویسنده به آقای سهیل اشراقی پیشنهاد می کند که از این پس اگر با سالاد کسی کار داشت مستقیما" سالاد مربوطه را پیج نموه از مزاحمت برای سایرین خودداری فرماید- با تشکر از همکاری شما عزیزان.
اینها رو داشته باشید تا بقیه اش رو هم براتون بگم.

ادامه دارد

Luciano Pavarotti

اینم از کاسبی امروزمون

Sunday, September 2, 2007

My dreams


Visions from a dying brain....

Saturday, September 1, 2007

Executive MBA

می رم مدرسه، می رم مدرسه
جیبام پر از فندق و پسته
....