Sunday, December 30, 2007

هديه ات را مي پذيرم، بهشت از آن تو

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جويي نفروشم

Monday, December 24, 2007

؟

آن کیست کز راه کرم با چون منی یاری کند؟

Wednesday, December 19, 2007

دو بیتی

تو نیشم نیستی، نوشم شدی تو
دل و دینم، سر و هوشم شدی تو
چو دیدی عاشقم طناز گشتی
حدیث گربه و موشم شدی تو

Monday, December 17, 2007

چنین فرمودیم

شیرین شده است کام دل و جسم و جان ما
زیرا که شهد نوش هم اینک به جام ماست

Monday, December 10, 2007

ماجراهای من و سهیل اشراقی 3 - سهیل خان اینبار به جهنم می رود! بله، به جهنم

بعد از تاخیر طولانی ناشی از باز نشدن سایت بلاگسپات با آی اس پی پارس آنلاین، نظر شما رو به قسمت بعدی ماجراهای آقای نویسنده و سهیل اشراقی جلب می نماید: بله، آقا سهیل اشراقی اینبار به جهنم رفته است. چطور؟ عرض می کنم. یه روز صبح که آقای نویسنده طبق معمول یک ساعتکی زودتر از سهیل خان به سر کار رفته بود و مشغول رتق و فتق (با فتخ اشتباه نشه) امور یومیه بود، دید که سهیل آقا با اضطراب و پریشونی، لنگ لنگان و گیج و ویج از راه رسید که نمی دونی نویسنده جون، نمی دونی چی به سرم اومد، غلط کردم، یه چیزای بد مزه ای خوردم، من و این کارا؟ دیگه عمرا"، دیگه محاله، من توبه کردم، من دیگه آدم شدم، من دیگه ....! بنده رو می فرمائید؟ مثل گاوی که به ویلونسل نگاه کنه به این حاج سهیل تواب خیره شده بودم که بابا چی شده؟ چته؟ ناصر خسرو شدی؟ عطار نیشابوری شدی؟ تحول از خودت در وکردی؟ چرا خل خلی می خوری؟ ... خلاصه بعد از یه نیم ساعتی که موفق به آروم کردن سهیل خان شدیم مقر اومد که: "آخ آخ نگو نویسنده جون! دیشب خواب دیدم که رفتم پیش حاج آقا (توضیح اینکه آقا سهیل به پدر زن مرحومش می گفت حاج آقا و حالا هم منظورش از رفتن پیش حاج آقا این بوده که از دار دنیای فانی رخت بر بسته و ریق رحمت رو لاجرعه سر کشیده). آره دیگه، توی اون دنیا تو یه صفی ایستاده بودیم تا نوبتمون بشه و بدونیم که بهشتی هستیم یا دوزخی...اما من که عین خیالم نبود، تازه بعد از چند سال سر صحبتمون با حاج آقا باز شده بود و داشتیم یه درد دل سیر می کردیم و بگو و بخند و این حرفا. همین جور که داشتیم می خندیدیم من یهو دیدم که ای دل غافل، نه بابا، قضیه جدیه، کم کمک داره نوبتم می رسه....چشمت روز بد نبینه، گفتم خوب خودمو آماده کنم ... دیدم ای بابا، نماز و عبادت که کلا" تعطیل بوده، روزه و واجبات رو هم که حرفشو نزنیم بهتره، خلاف ملاف هم که سنگینه، تو همین فکرا بودم که دیدم یا للعجب، زنم هم مثل شمربن ذالجوشن وایساده دم در دادگاه و داره آنچنان چپ چپ نیگام می کنه که یعنی سهیل پدرتو در میارم، سهیل پوستت کندست...تو همین احوال بودم که یهو از خواب پریدم....نویسنده جون، من دیگه آدم شدم، من دیگه توبه کردم، من دیگه نماز عبادتم به جاست، من دیگه به زنم خیانت نمی کنم، من دیگه....." بله، و البته آقای سهیل اشراقی تا 4-5 روز هم نماز و عبادتش به جا بود. اما بعد که کم کم یادش رفت....حالا دیگه من در مورد بقیه کارهاش چیزی نمی دونم که براتون بگم. این شماو این هم دین و ایمان این حاج سهیل اشراقی تواب همکار آقای نویسنده

Saturday, October 13, 2007

یادم باشد

بزرگترین توانایی یک انسان، عامل بودن اوست

Thursday, October 11, 2007

Freedom

آه! اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
...همچون گلوگاه پرنده ای

Wednesday, October 3, 2007

بالاخره این بلاگر بلای بلا گر درست شد

به زودی در این مکان ادامه ماجراهای آقای نویسنده و سهیل اشراقی نوشته خواهد شد.

Saturday, September 8, 2007

ماجراهای من و سهیل اشراقی - 2 : سهیل خان به بهشت می رود

بله....سهیل اشراقی به بهشت می رود. نه بابا، اون بهشت نه که، اون یکی بهشت! از اون لحاظ. کدوم بهشت؟ الان براتون می گم. این موسیو سهیل ما یه چند روزی از شرکت مرخصی گرفت و (مجردی) رفت مسافرت. به کجا؟ ترکیه! و وقتی برگشت با آب و تاب تعریف می کرد که :" نمی دونی، ازمیر عالیه، ته بهشته...آی که چه آب و هوایی، وای که چه غذاهایی... اصلا" نمی دونی که من می خوام برم حوزه علمیه قم کنترات ببندم طلبه ها رو ببرم اونجا بهشت رو بشونشون بدم که از این به بعد بتونن مردم رو خوب راهنمایی و هدایت کنن که بهشت چه جور جاییه" و خلاصه از این جور تعریفها. از اونجایی که نویسنده به خوبی دوستش رو می شناسه از همون اول که سهیل شروع به تعریف از شهر ازمیر کرد متوجه شد که طرف منظورش چیه. خلاصه...بعد از تعاریف عمومی، نویسنده آقا سهیل رو به اتاق خودش دعوت کرد و ازش خواست که دقیقتر توضیح بده که منظورش چی بوده. سهیل در پاسخ گفت که :" بابا نویسنده جون من که نمی تونم همه چی رو عمومی تعریف کنم! نمی دونی ازمیر چه دخترایی داشت، قد بلند، خوش هیکل، اصلا" عین دخترای روس!" نویسنده پرسید:"خوب مرد حسابی، اگه اینجوریه پس خود روسیه هم بهشته دیگه" سهیل گفت:"نه! آخه دخترهای روس که زبون منو نمی فهمن" آقای نویسنده نتیجه می گیره که از نظر سهیل هر کشوری که دخترای خوشگل داره و دختراش فارسی یا ترکی بلدن بهشت روی زمینه. به عبارت دیگه به ازای هر زبون خارجی که سهیل یاد بگیره یه بهشت به بهشتهای روی زمین اضافه می شه.

احتمالا" ادامه دارد

Friday, September 7, 2007

ماجراهای من و سهیل اشراقی-1

آقای نویسنده این داستان به مدت 30 سال آرزو داشت که نویسنده بشه. یه نویسنده خوب و مشهور. منتها از اونجا که استعدادش در این زمینه با استعداد خرمگس در پیانو زدن برابری می کند، هیچ چیزی برای نوشتن نداشت (در حدی که زمانی که یکی از دوستان از ایشان خواست که انشایی با موضوع گوسفند بنویسد تنها چیزی که نوشت یک کلمه بود: بع). تا این که یک شب در حالی که بر حسب تصادف کاملا" خواب بود، فکر و ایدهء جالبی به سرش زد (معمولا" فکر آقای نویسنده دردو حال خوب کار میکنه یکی وقت خوابه و یکی در حال قضای حاجت - یا غذای هاجط -) و اون فکر طلایی این بود که خاطراتش با یکی از همکارانش رو بنویسه و طرف رو به چالش بکشه (به چالش کشیدن: مسخره کردن، ضایع کردن). و بدین ترتیب بود که ماجراهای آقای نویسنده و سهیل اشراقی به رشتهء تحریر در اومد و شما هم وادار به خوندنش شدین. اما کسانی که آقای نویسنده رو می شناسن ممکنه بگن "برو بابا تو که همکاری به این اسم نداری" و آقای نویسنده در پاسخ می گه " بابا جون این اسم مستعاره و یه روز صبح که من با عطسه هام کل محله رو از خواب بیدار کردم (آقای نویسنه عطسه های خوفناکی داره) این اسم همینجوری خودش اومد تو مخم" و بعد از گفتن این جمله است که آقای نویسنده یاد اون بیت الغزل معرفت می افته که "فک کردن اصلا" نمی خواد". و اما بشنوید از خصوصیات این آقا سهیل اشراقی، جونم براتون بگه که این آقا سهیل مردی است میانسال و نسبتا" دنیا دیده که قرار بوده به همین مناسبت کمی موقر و جا افتاده هم باشه، اما نیست. ایشون حدود 10-15 سالی از آقای نویسنده بزرگتره، البته تو دنیایی که مردها با زنهای 20-30 سای مسنتر از خودشون (از روی عشق و محبت) ازدواج می کنن، مسلمه که این اختلاف سن 10-15 ساله مانعی در راه دوستی عمیق آقای نویسنده و سهیل اشراقی ایجاد نمی کنه. از دیگر خصوصیات سهیل اشراقی علاقه مفرطش به صدا زدن ملت (همون پیج کردن خودمون) از طریق تلفن سانتراله. به صورتی که وقتی آقای نویسنده در فاصله دومتری ایشونه باز هم برای صدا زدنش از همین روش استفاده می کنه و وقتی آقای نویسنده ازش می پرسه که "مرد حسابی من که اینجام چرا پیجم می کنی؟" درپاسخ می شنده که "اه، ببخشید ندیدمت" و اینجاست که آقای تویسنده با خودش فکر می کنه (آره قبول دارم کم پیش میاد فکر کنه، واقعا" براش سخته) "تو که ادعا می کنی چشمام از نظر قدرت دید با چشمای خلبانهای اسرائیلی برابری می کنه (دقت کنید خلبانهای اسرائیل نه هیچ کجای دیگه) آدم به این گندگیو نمی بینی، بیچاره فلسطینی های مادر مرده که اونایی که میخوان بمبارونشون کنن به اندازهء تو می بینن چی می کشن؟". حالا این رو هم داشته باشید که سهیل خوان منظورش از پیج کردن عمومی آقای نویسنده در شرکتی که 50-60 نفر کارمند داره این بوده که بگه "نویسنده جون یه مقدار از اون سالادت بده می خوام یا ناهارم بتخم". آقای نویسنده به آقای سهیل اشراقی پیشنهاد می کند که از این پس اگر با سالاد کسی کار داشت مستقیما" سالاد مربوطه را پیج نموه از مزاحمت برای سایرین خودداری فرماید- با تشکر از همکاری شما عزیزان.
اینها رو داشته باشید تا بقیه اش رو هم براتون بگم.

ادامه دارد

Luciano Pavarotti

اینم از کاسبی امروزمون

Sunday, September 2, 2007

My dreams


Visions from a dying brain....

Saturday, September 1, 2007

Executive MBA

می رم مدرسه، می رم مدرسه
جیبام پر از فندق و پسته
....

Wednesday, August 29, 2007

Dream of californication...

Thursday, August 23, 2007

A Short Film About Killing

اثری از کیشلوفسکی، محصول 1988، ساخت کشور لهستان
باشکوه مثل همه آثاری که تا کنون از این کارگردان دیده ام. موسیقی جذاب و گیرا که البته گاهی هیجان صحنه ها را بیش از حد بزرگنمایی می کند. سه ماجرای همزمان که به تدریج ارتباطشان با هم بر بیننده آشکار می شود: جوانی که در شهر پرسه می زند و منتظر فرصتی مناسب برای سوار شدن به تاکسی است، وکیلی تازه کار که در مصاحبه استخدامی موفق می شود، و یک راننده تاکسی میانسال که مشغول شستن تاکسی خود در گوشه ای از شهر و نزدیک یک سبزی فروشی است. وکیل به اتفاق همسر / دوسب دخترش در کافه ای موفقیت خود را با نوشیدن فنجانی قهوه جشن می گیرد که جوان خیابانگرد در آن قهوه می نوشد. راننده تاکسی به دختر کارگر سبزی فروشی متلک می گوید. همان دختر دوست دخترجوان منتظر تاکسی است. در همان محل مجاور سبزی فروشی راننده تاکسی زن و مردی را که به شدت سردشان است قال می گذارد. در نزدیکی کافه ای که وکیل جوان و همسرش و جوان بیکار قهوه نوشیده اند، باز این راننده تاکسی است که مردی بیمار را سوار نمی کند و در نهایت جوان خیابانگرد سوار تاکسی می شود. جوان او را به محلی خلوت راهنمایی می کند و در نهایت او را می کشد. در لحظه آخر که دارد با سنگ به سر پوشیده در پتوی راننده تاکسی می کوبد صدای التماس راننده تاکسی را می شنود. در این لحظات می توان هراس و اضطراب را در چهره جوان قاتل مشاهده کرد. هدف او از این قتل سرقت خودروی راننده میانسال است تا با آن دوست دخترش (همان که راننده مقتول به آن متلک گفته است) را به جایی که می خواسته ببرد. دخترک خودرو را از روی شیطانکی که از شیشه جلو آویزان است می شناسد و او را لو می دهد. در دادگاه وکالت قاتل به عهده وکیل جوانی است که در کافه او را دیده است. اما کاری از پیش نمی برد. متهم محکوم به مرگ می شود. وکیل عذاب وجدان دارد. محکوم می خواهد که پیش از اعدام وکیل را ببیند و در آن دیدار از وضعیت زندگی خانوادگی نابسامان و مرگ خواهر عزیزش در سانحه تصادف با تراکتوری که رانندگی آن را دوست مست جوان رقم زده است سخن می گوید. در نهایت جوان 21 ساله قاتل به دار مجازات آویخته می شود. اما.....
آیا او مستحق این مجازات است؟ آیا شرایط محیطی و خانوادگی بی سامان در این قتل بی تقصیرند؟ آیا راننده تاکسی با رفتار خود -سهوا"- در زمان نامناسب به مکان نامناسب نرفته است؟ آیا او خود را در معرض کشته شدن قرار نداده است؟ آیا این راننده چشم چران و بد ذات که به وظیفه شغلی که هیچ، به وظیفه انسانی خود هم عمل نمی کرده و در سرما مردم را مورد استهزا و آزار قرار می داده است لایق چنین مرگ دردناکی نبوده است؟ آیا ارزش و / یا جان این دو انسان با هم برابر است؟ آیا مجازات اعدام بدون در نظر گرفتن شرایط روانی و تربیتی محکوم (یا حتی با توجه به این موارد) منصفانه یا عادلانه است؟ یا به قول وکیل جوان در زمان انجام مصاحبه استخدامی آیا انجام مجازات سنگین از روی دادن دوباره جرم در آینده توسط شخص محکوم یا سایر اشخاص پیشگیری می کند؟

Wednesday, August 8, 2007

هجوم دوباره مرگ

آخرین اثر ژوزه ساراماگو که در سال 2006 نوشته شده و در پائیز 85 ترجمه فارسی آن توسط نشر نی نگار به تبع رسیده است. کار ترجمه را آقای کیومرث پارسای انجام داده است. ترجمه نسیتا" خوب است هر چند که خالی از اشکال هم نیست. شکل گیری و روند داستان مطابق همان روش همیشگی آثار قبلی ساراماگو است. بروز یک اتفاق غیر عادی، ضرباهنگ تند پیامدهای خارق العاده و آغاز یک ماجرای پیچیده که تا انتهای داستان ادامه دارد، با نزدیک شدن به داستان اصلی (که اتفاقا" در این کتاب کمرنگتر از سایر آثار ساراماگو است) ریتم کندتر و جزئیات صحنه ها واضح تر می شود. در نهایت داستان اصلی و کل کتاب به شکلی جالب (و باز هم غیر منتظره) به پایان می رسد، هر چند که تکلیف شخصیتهای معدود داستان کاملا" مشخص نیست و بر خلاف داستانهای اینچنینی خواننده تا حدودی معلق باقی می ماند. حجم کتاب کم است و مطالعه آن را به علاقه مندان توصیه می کنم. ( آخه کی دیده که مطالعه کتابی رو به افراد بی علاقه توصیه کنن؟) پایان کتاب با این جمله است: "روز بعد، کسی نمرد." دوست داشتمش

احصاییه

"در ایران آمار مثل مایوی دو تکه است، همه چیز را نشان می دهد، بجز چیزهای اصلی را."
امیر عباس هویدا

Saturday, July 28, 2007

آری، چنین است

چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت
ولی به فکر پریدن بود
...

Tuesday, July 17, 2007

جهان سوم

روزی در آخر ساعت درس دانشجو ی دکترای نروژی سوالی مطرح کرد: "استاد شما که از جهان سوم می آیید بگویید جهان سوم کجاست؟" فقط چند دقیقه به پایان کلاس مانده بود من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که هر روز به آن اعتقاد بیشتری پیدا می کنم به آن دانشجو گفتم:جهان سوم جایست که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند خانه اش خراب میشود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید که در تخریب مملکتش بکوشد
پروفسور حسابی

Wednesday, July 4, 2007

دادخواهی

خواهم شوم به میکده گریان و دادخواه....

Friday, June 29, 2007

ای بی ادب

مجری برنامه گفت: "در پی اعلام ناگهانی اعمال سهمیه بندی بنزین، مردم معترض در پمپ های بنزین تجمع کرده و شعار دادند توپ تانک فشفشه، رئیس جمهور باید بره"

اگه گفتی کجای این بی ادبی بود؟

Thursday, June 14, 2007

صبحگاهان

تا دم از شام سر زلف سیاهت نزند
با صبا گفت و شنودم سحری نیست که نیست

Sunday, June 3, 2007

زنگ تفریح

این را ببینید و بخندید / بگریید

Erteholiday

تا چند ساعت دیگه می رم اهواز. شرکت در دو مراسم عزاداری و دو جلسه سنگین کاری. به این می گن ارتحالیدی

Friday, May 18, 2007

بيست و پنجم اسفند ماه 85، سحرگاه، سمند زرد رنگ، فرودگاه امام، مسلمانان هندي زائر مشهد، كنترل گذرنامه، كيك شكلاتي، هواپيماي ايرباس ماهان، 3 ساعت پرواز، 1 ساعت انتظار براي اجازه فرود، فرودگاه دهلي، انتظار طولاني براي گرفتن چمدان، فروشگاه هاي كوچك، ميزبان مودب و خوش پوش، كت و شلوار مشكي، پيراهن سفيد و كراوات؛ سرخرنگ با فيلهاي زرد، ماشين ساخت هندوستان كه تاتا ناميده شده است، رانندهء ميانسال با سبيل خاكستري، طبيعت زيبا، خاك حاصلخيز، هتل مدرن در محله اي قديمي، اتاقهاي تميز ولي مرطوب، عطر زيزفون و عود آميخته با بوي تند ادرار، انگليسي با لهجهء غليظ هندي، تاكسي بنزيني، 250 روپيه، ميدان كناگت، مغازه هاي كوچك و بزرگ، دستفروشهاي متعدد، پيتزا هات، زنگ مخصوص و فرياد تشكر گارسونها، برگشت به هتل با توك توك (قارقولك)، فردا، گشت در شهر، درختهاي تحت حفاظت شهرداري، خودروهاي عمومي سي. ان. جي سوز، قطب منار، كاخ رياست جمهوري حكومت فدرالي، معبد تازه ساختف به رنگهاي زرد و قرمز بينهاين زيبا، ميدان جمهوري دهلي، زيارتگاه و بناي يادبود ماهاتما گاندي، شام در كي. اف. سي، فردا، معبد ساخته شده توسط معمار بهايي ايراني به شكل گل نيلوفر براي يوگا، بزرگراه ملي شماره 6، آگرا،آگراي زيبا، هتل مدرن، اتاق نمور زيرزمين در نزديكي استخر هتل، شام در رستوران هندي به همراه آبجوي هندي كينگ فيشر، خنده، خنده، خنده، فردا، تاج محل، نور كور كننده، مرمر سفيد، بناي ساخته شده به ياد عاشقي، به ياد معشوق درگذشته، پادشاه عاشق، پادشاه مجنون، پادشاه محبوس، پادشاه مرحوم، تاج محل سفيد كه ساخته شد، تاج محل سياه كه هرگز ساخته نشد، كاخ شاه، زندان شاه با پنجره مشرف به بناي تاج محل، شام در مك دونالد، از گوشت خبري نيست، مك دونالد فلافل مي فروشد، فردا، شهر فاتحپور سيكري، حركت به سوي جيپور، شهر شاهان، هتل بيسائو پالاس، كاخ ماهاراجه كه مبدل به هتل شده، طاووس، سنجاب، باغ، شب عيد است، مريض شده ام، داروخانه، قرص، رستوران با رقص هندي، شراب سفيد، هتل، 7 سين و شراب قرمز ترش شيراز، فردا، آمبرفورت، ايستگاه فيل سواري، پادشاهي كه براي تفريح حمام گرفتن زنان را ديد مي زند، كودكان مدرسه اي كه از دولت فدرال لباس و پول تو جيبي و غذا و شير مي گيرند، موزه ملي جيپور، جواهرفروشي هاي فاخر و جيب خالي ما، بازار، خريد، خنده، شادي، دهلي، بي پولي، تبديل ارز در فروشگاه بنتون، دو شام در يك شب، فرودگاه، خريد مشروب و آوردن در چمدان، فرودگاه امام، سمند زرد، خانه، هندوستان تمام، شمال، اهواز، تهران، كار، روزمرگي دوباره، چندباره
عكس ها را در فوتوبلاگ ببينيد

Sunday, May 13, 2007

عشق سرعت

هندوستان

ياد باد آن صحبت شبها كه با نوشين لبان
بحث سر عشق و ذكر حلقه عشاق بود

Thursday, May 10, 2007

Traffic Lights

You must not walk
When the light is
Red.
Remember that,
My son.
But I suppose
That it would
Be
All right
To
RUN!

-Uncle Shelby