پنج انگشت خشک پاییزی، گرچه از شاخه اش به زیر افتاد
شاد رقصد ز هر نسیمی خرد، می زند بانگ هر چه بادا باد
بی تقاوت به انزوای خزان، خشک و خش خش کنان و رو به فناست
لیک خندد به شادمانی خویش، که امیدش به سبزی فرداست
پنج انگشت خویش خم کرده، به تمنای بارش فردا
شاد نوشد ز جام بی رنگی، و ندارد به دل غم دنیا
No comments:
Post a Comment